سیدامیررضاسیدامیررضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

عشق ابدی من

شادم چون زندگی جریان دارد. لذت میبرم از نفس کشیدن چون خدایی دارم.

عیدغدیرسال 91

سلام عزیزدل مامان هروقت که تولالا کردی میام میشینم پشت کامپیوتربرات مینویسم امروزعیدغدیره ظهرخونه ی اقاجون بودیم بعدناهاراومدیم خونه و خوابیدی شب قراره بریم خونه ی دایی جون محمد خواهش میکنم پسرخوبی باش ومن و بابایی رو اذیت نکن نمیدونم چرا بیرون اینقد گریه میکنی به خاطرگریه هات اصلا دوست ندارم جایی برم روزشنبه است امروز دوشنبه هم واکسن داری بمیرم الهی پسرم دردش میاد وگریه میکنه  ...
13 آبان 1391

گریه ی بی امان امیررضا جان

امشب یه شب خیلی بدی بود برای خونواده ی ما امیررضا داشت توی بغل مامانی شیر میخورد یه مرتبه مامان چشمش افتاد به یه پوسته که از لب امیررضا اویزون بود هی سعی کرد با ناخنش براش بچینه که نشد اخه یکم ضخیم بود خلاصه نشد که نشد بچینمش به بابا محسن که گفتم اورد با ناخن گیربچیندش که به جای پوسه یکم از لب بالایی امیررضارو چید وای چشتون روز بدنبینه الهی پسرم اونقدجیغ زدوگریه کرد سیاه شد منم دست و پامو گم کردم یکم که اروم شد بابایی خواست با دستش اون پوسته رو جدا کنه که پسرم بازم گریه کرد اخه مامان فدات بشه امشب خیلی اذیت شدی بابا جون هم ناراحت شد برات دوستای گلم شما این کارو نکنید. اینم عکس اون شب پسرم &...
11 آبان 1391

دل نوشته ی مامان مرضیه

سلام پسر عزیزم برات مینویسم که بدونی چقد تورو دوست داریم تودلیل زندگی من و بابا محسنی اون روزا که قراربودبدنیا بیای بابا محسن برات اسم گیگیلی انتخاب کرده بود وباهات حرف میزد انقدعاشقونه منتظراومدنت بود که نگو بعدکه اومدی اونقدخوشحال بودکه میشد این عشقوتوی چشای نازش ببینی امیررضاجان بچه ها وقتی بزرگ میشن خیلی چیزارو توی همون بچگی جا میذارن خنده های دلنشین.نگاههای معصوم و پراز عشق.گریه های بی ریاشون .حرفهای ساده وصمیمیشون. ارزو دارم بزرگ که شدی دلت بزرگ بشه نگاهت عمیق تربشه . روزی که تو منظورمنو از این نوشته درک میکنی میخوام روزی باشه که مامان و بابا با افتخارکنارت باشن و به وجود نازنینت...
11 آبان 1391

تبریک عید

سلام دوستای خوبم فرارسیدن عید ولایت و امامت عید عاشقان مولا علی عید سادات عید غدیرمبارک باشه در این روز قشنگ سادات عزیز برای ما هم دعا کنید به ارزوهای قشنگ و طلاییتون برسید   اینجا چندتا از عکسای امیررضاروبراتون میذارم   ...
10 آبان 1391

تنهایی مامان

  سلام دوستای عزیزم میخوام براتون از تنهایی هام بنویسم اخه میدونین من خودم مال ارومیه ام اومدم اصفهان زندگی میکنم خیلی برام سخته نداشتن هم صحبت وای چقدسخت بودنبودن مامانم موقع زایمان تازه بعدش حموم بردن امیررضا که خیلی میترسیدم ولی دیگه راه افتادم امروز که اینارو مینویسم امیررضا چهارماهه اس وخودم میبرمش حموم البته ناگفته نمونه همسرعزیزم خیلی کمکم میکنه و خیلی وقت برای من میذاره ازش خیلی ممنونم خونواده ی همسرم هم خیلی لطف کردن به من مامان و خواهراش مثل خونواده ی خودم بودن برام از همه ممنون وسپاسگزارم       توی این عکسا امیررضارو اولین باربردمش حموم&nbs...
9 آبان 1391

خدایاشکرت

سلام دوستان عزیز میخوام  باهاتون درد دل کنم شما که مامان شدیدخوب میدونید من در این قسمت چی میگم بچه ها وقتی بدنیا میان میشن پاره ای از وجود باباومامان یه حسه خیلی قشنگی داریم وقتی نگامون میکنن وقتی میخندن موقعی که به حرفامون گوش میدنو چشای کنجکاوشون برق میزنه پس بیایید خدارو بخاطر اینهمه لطف و بزرگواری شکر کنیم و ازش بخوایم نی نی های همه ی مامان و باباهارو براشون نگه داره  ...
9 آبان 1391

یه روز نخواستنی

روز24تیرماه خیلی روزبدی برا ما بود میدونی چرا عزیزم؟ قراربودببریمت ختنه کنیم. خیلی نگرانت بودم انا جون هم خونه ی ما بود صبح خیلی زود بیدار بودی و چشای نازتو میدوختی به بابا محسن. اون روز خیلی گریه کردی جیغ زدی آنا جون هم تا صدای توروشنیدگریه کرد  . ...
9 آبان 1391